من و تو
در فراسوي زمان گاهي گذري بر احوال خود ميكنم تا تو را بهتر از خود بشناسم ايا در
اين فراسو كسي چيزي هست كه مرا مديون تو سازد يا مرا عاشق تو گرداند؟ديدي كه در ان
باغ كهن ان باغبان پير چگونه بر زرد شدن باغش گريه كرد اما چون بهار را ميديد تحمل
كرده بود و كرد.تو نيز تحملم كن اين زردي از بين خواهد رفت و روزهاي خوشي در انتظار
من و توست.انگونه كه در اعماق وجودم تو هستي و بس و هميشه خواهي بود در گلزارهاي
مرتفع زندگي ام هميشه مثل پروانه پر ميزنم و نامت را ميخوانم.......تو عزيزي تو
بهتريني و خواهي بود در كوهسار عشق در ابشار پر هيجان زندگيم تو هستي و بس....
نظرات شما عزیزان:
بیا و دلت را وثیقه بگذار
که به قید تو
از تنهایی انفرادی آزاد شوم
بیا
تا درب بی کسی اجاره ای به شرط تملیکم
به روی مهمانی باز شود
که قبل از خدا
حبیب دل من است..
بیا
تا چشم هایم را
بد عادت به دیدنت کنم
و زندگی را
آنقدر جدی بگیرم
که نای خون گرم بودن
برای پذیرایی از مرگ نداشته باشم..
.
.
بیا
می خواهم در قامت کسی قدم بر دارم
که سرش به تنش می ارزد..
عاقبت غربي ترين دل نيز عاشق مي شود
شرط مي بندم زماني که نه زود است و نه دير
مهرباني حاکم کل مناطق مي شود
.gif)
پاسخ:عاقبت...ممنون