بی تو
زندگی من
اگر یک شهر باشد
تو تمام اتفاقات غیر منتظره ی آن شهری
می آیی
فصل بهار
ناگهان در میان پاییز ظاهر می شود
می روی
طوفان می شود
زمستان می شود
خلاصه اش کنم
این شهر ویران می شود...
بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟
زندگی من
اگر یک شهر باشد
تو تمام اتفاقات غیر منتظره ی آن شهری
می آیی
فصل بهار
ناگهان در میان پاییز ظاهر می شود
می روی
طوفان می شود
زمستان می شود
خلاصه اش کنم
این شهر ویران می شود...
1
این خانه ،
اتاق هایی که از تو خالی اند!
این شهر ،
کوچه هایی که با هم قدم می زدیم!
این دست،
که دست تو را می گرفت!
چطور قطع کنم
هر آنچه که مرا
به یاد تو می اندازد؟
2
حرفی بزن
که مثل توپ
در زندگی ام صدا کند
مثلا
بگو دوستت دارم
3
این بی رحمی
به انگشت هایت نمی آید ،
دست های من
تشنه ی گرفتن
دست های تو اند
5
آمدنت..!
آه.. فکرش را هم نمی کنم
من تمام دعاهایم
دست به دست هم داده اند
برای یک دیدار اتفاقی تو
6
مثل اتاق
که جهنم نبودنت است
مثل تخت
که جای خالی ات را به رخم می کشد
مثل خواب
که از سرم پریده
انگار زمان هم
یکی از افراد تو است
شمشیرش را فرو کرده در قلبم
و آهسته آهسته می گذرد
زنانه بگویم ؛
کمی عشق می خواهم ،
کمی عاشقانه ،
کمی آغوش ...
آغوشی نه از جنسِ آغوشِ یک مرد ،
نه از جنسِ خواستن ،
نه از جنسِ شهوت ؛
آغوشی از جنسِ گرمِ محبت ...
آغوشی که همه دلتنگی ها و خستگی هایم را ،
توی آن جا بگذارم ...
پی نوشت :
این روزها سهم زیادی نمی خواهم از دنیا ؛
کمی حوصله ، کمی آرامش ...
هوای حوصله ابری ست ...
باران که میاید،
تا بجنبی، آب پاکی میریزد روی تقدیرت.
سر برمیگردانی،
میبینی عشق دارد از آن دورها سلانهسلانه با همه بار و بندیلش میآید تا سرک بکشد لابلای زندگیت.
چشم به هم بزنی،
هواییات میکند،
انگار نه انگار خواستی از روزگار محوش کنی،
تبعیدش کردی ناکجاآباد.
اما درست اولین قطره که ببارد،
برمیگردد،
عین بختک خودش را میاندازد روی روزهایت.
دل هم سنگرویخت میکند.
دوباره عاشق میشوی.
زیر باران میرقصی،
میرقصی،
میرقصی.
باران که میآید،
دل دیگر سر به راه نیست...
من میخواهم تو را نفس بکشم،قدم بزنم...
تو را هجی کنم،تماشایت کنم...
تو را سکوت کنم و فریاد بزنم...
می خواهم هر لحظه،هرجا،پر شوم از حس با تو بودن،در تو زیستن...
میخواهم"عاشقت" باشم...
میخواهم بهانه ام شوی،دلتنگت شوم...
ترانه ام شوی تا حواسم به تو باشد...
میخواهم تک تک رجهای تن تو را بشمارم تا مرز تنت بیایم و در تو گم شوم...
میخواهم تا ابد در تو جاودانه باشم...
و آن روزی که دستان محبت آسمان را شاد می بیند!
وقلب تو دگر غمگین ماندن نیست.
نه پیکاری ز زشتی ها در این دنیا.
نه زجر کودکی گریان!
و نه سقفی بروی خانه ی امید ، آوار می گردد.
همان روزی که دست مهربانی ها شود پیدا.....
تولد می شود آغاز....!
-
دلم سرگرم ماندن نیست.
و خوبی ها چه ناپیداست.
اگرچه آرزوی آن تولد بر دلم مانده!
به امید روز تولد انسانیت وجوانمردی در سراسر دنیا
به مناسبت تولدم و تقدیم به دوستان عزیزتر از جان:))
دوم شهریور نود و دو
روی نیمکت خاطرات جاخوش کرده بهترین لحظه های زندگیمان... و البته من هم دل خوش
کرده ام به همین لحظه های خشکیده... نگاهم قطره قطره کف پارک می ریزد و تو پناه
برده ای به نفس کشیدن یک نخ،دود خوش طعم... حرف هایت توی کله ام نمی روند، فقط
یکراست می دوند توی دلم... دل بیچاره ی سرکشم... دقیقا نمی فهمم حرف هایت را... و
در جواب سوال:((تو داری به حرفای من گوش می دی یا نه؟؟؟)) با اشاره سرم صادقانه
تایید می کنم که:((فقط دارم لباتو نیگا میکنمو اونارو با رویاهاو تصورام مخلوط
میکنم...)) عجب معجونی می شود!!!
توی طوفان چشم هایت که غرق می شوم؛ یادم می رود که من آبشش ندارم... یادم می رود که
من ماهی حوض چشم هایت نبوده ام... یعنی نمی خواهی که باشم... وگرنه من از گربه ی
چشم های همسایه هم نمی ترسم!!!
برمی گردم به همان لحظه ی زندگیه روی نیمکتمان... تو هنوز هم نصیحت می کنی و من
نگاه... وقتی کنار تو می نشینم؛ یادم می رود فاصله ی 1000 کیلومتریمان، حالافقط و
فقط 1هزارم کیلومتر شده... و دلم فاصله ی میلی متریش را می شمارد تا دلت...
یک...دو...سه... وتو شروع می کنی به خواندن ((هرجابودم با تو بودم هرجا رفتم تو رو
دیدم / تو سبک شدن تو رویا همه جا به تو رسیدم)) گوش هایم هیپنوتیزم بهترین خواننده
ی زندگی ام می شوند... حال و هوای صدایت که بیاید روی شانه ی لحظه هایم بنشیند دیگر
نمی شود کاری کرد... پاک یادم می رود توی دنیای آدم هایی، بجز خودمان زندگی می
کنم... به شانه ی مهربانت تکیه می دهم... کمی که چشمانم گرم می شود... فقط کمی...
چشمانم را باز می کنم و یادم می رود که دیشب چه خواب هایی...