اعتماد
وقتی که چشم بسته
روی طنابی که یک سرش در دست تو بود
بند بازی می کردم...
دریافتم که همیشه در عشق
مساله اعتماد بوده است
میان چشم های بسته من و
دست های لرزان تو...
بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟
وقتی که چشم بسته
روی طنابی که یک سرش در دست تو بود
بند بازی می کردم...
دریافتم که همیشه در عشق
مساله اعتماد بوده است
میان چشم های بسته من و
دست های لرزان تو...
گوش راستم سوت می کِشد،
حتماً داری از من حرف می زنی...
دلم را به این خرافات خوش می کنم،
که از تو حرف بزنم...
کامران رسول زاده
....و ناباورانه تو شدی بهونه ی بودنم!!!!
خوبم!!! چون رازی تورا در سینه ام حبس می کنم...نمی خواهم نامحرم
بداند که محرمم کیست؟؟!!! تو را چون گل در کنج قلبم پروراندم ...
و اجازه ندادم چشم شور به تو بیفتد.... باور می کنی؟؟ حتی به
خورشید هم حسادت می کردم که بی پرده بر تن پاک تو می تابد..
ولی من نمی توانستم حتی لمست کنم!!!!!
آنقدر عشقت را در سینه مخفی کردم تا ناگهان دیدم بی تو
اصلا جایی برای نفس کشیدنم نیست!!! ناباورانه دیدم تو
شدی بهانه ی بودنم.. دلیل نفس کشیدنم!!!!!!!!!!!!!!!!
ای پاک ... از تو می گویم... می بینی؟؟ میخوانی؟؟
....... و حالا تو نیستی.. تا شاهد سوختن گلزار عشقت باشی!!
ایکاش بودی و می دیدی!!! نیستی تا به تو بگویم چه عذابیست
بودن تو و ندیدنت!!!! ولی ای خوب من!!!! شکایتی نیست ..
چون خبردارم که تو مثل من بهانه ای برای بودنت نمی خواهی!!!!!!!!!!!
همین که هستی دلشادم...وبه هستت هستم...پس باش تا باشم
پ.ن:برای عزیزترین
میدانی چیست؟
کاش خدا قبول می کرد
تا مابقی زندگیم را می دادم
و برای لحظه ای هم که شده، خنده ات را می دیدم ...
می دانم هیچ گاه از دیدن آن خنده ات،سیر نخواهم شد ...
اما مابقی عمرم، تنها داراییست که دارم و هنوز فدای تو نکرده ام
خنده ام میگیرد، همه ی داراییم
نزد خدا، به قدر یک لحظه دیدن خنده ات نمی ارزد
خنده ام میگیرد، به این داشتن های بیهوده
خنده ام میگیرد ....
دیگر به هوای نازت ...
هیچ مردی سر به بیابان نمیگذارد...
ساده ای لیلی جان...
اینجا مردها با یک کلیک روزی هزار بار
عاشق می شوند...
نگاهم کن
بی نگاه تو
جهان
حتی به یک نگاه هم نمی ارزد
باران که می بارید،
یادت هست؟
قرارمان؟ صندلی کوچک و زرد کنار دریاچه؟
چتر ممنوع؟
یادت نیست، میگویم :
باران که میبارید
قرارمان صندلی کوچک و زرد کنار دریاچه بود
چتر ممنوع بود
حرف ممنوع بود
فقط گاهی، نگاهی،
همه چیز را به باران می سپردیم
قطره ها کارشان را خوب بلد بودند.
امروز هم باران بارید اما . .
نیامدنهایت رادوست دارم
مثل آمدنهایت...
نمیدانی
آن ساعتهای انتظار چه دلهرهی شیرینی
مرا در آغوش میکشد
چقدر وسوسهی
رویاهای یواشکی
آن لحظهها را دوست دارم
مثل یک بوسه طولانی است.
نگران نباش به
کارهایت برس
من اینجا
با رویای آمدنت عالمی دارم
که تو آنجا ...
در آغوش هیچکس پیدا نمیکنی.
دور
دور تر رفتم
باز
در شمالی ترین
جای
شعر
منی
سرم را به دیوار هم که بکوبم
تو از یادم
نخواهی رفت...
پ.ن: آسمان اینجا ابریست
آسمان دنیا نه !
آسمان دلم را می گویم ...
صدای پا زیاد است...
اما تو نیستی!
دلم خودش را خوش کرده که
شاید"پا برهنه"بیایی!
پ.ن:حیف...جمعه ها روزنامه منتشر نمی شود ، حیف! چه تیتری میشد آمدنت …
الهم عجل لولیک الفرج
مرا مثال زمین فرض کن
خودت را مثال برف !
آرام آرام میباری بر من
و در بهار آب خواهی شد
به همین غروب غمانگیز دلخوشم
اگر بدانم تو هم
یک جایی
نشستهای پشت پنجره
و دلت برای من تنگ شده است ...
1
آنقدر بیزار شوی
از زندگی
که تنها یک راه برایت مانده باشد
آن هم خودکشی
و تو
نتوانی خودت را بکشی
2
میز ها را وارونه کرده
شیشه ها را شکسته
نبودنت
مست کرده و زندگی ام را بهم ریخته
تو باید بیایی
و این "بار" ی را
که تنهایی روی دوشم ساخته
تعطیل کنی
3
می آیم و می میرم
مثل برفی
که در یک ظهر زمستانی گرم
از ابر ها می بارد
4
نه به تفاهم می رسیم
نه جدا می شویم
تا ابد زیر یک سقف
من و نبودنت با هم سر جنگ داریم
کاظم خوشخو
گاهی دلم تَنگ می شود
تَنگ ؟!
نه..........
شاید تُنگ
که ماهی قرمز کوچکی را در خود جای دهد
اما نه
دلم میخواهد دریا شود
بزرگ
شاید هم آبی
اما کسی چه می داند؟!
این روزها حرف هایی می زنم که غدقن است.
حرف هایی که تو نباید بشنوی ؛ نباید بدانی !
این روزها حرف هایی می زنم که حقیقت است اما
تو نباید بدانی ..
ماه هاست مراقب چشم هایم هستم
مبادا برق نگاهم رسوایم کند
مراقب لبخند هایم،
مبادا روی نگاهت خشکش بزند
.
.
.
.مبادا این نوشته ها را بخوانی .!
مثلِ گلوله به قصد کشت
آمدی.... زدی.... رفتی.....
بیآنکه سر بچرخانی ببینی:
شاید هنوز جان داشته باشد شکار!
رضا کاظمی
پ.ن:واقعا زیباست
دلم میخواست
بین شبها و روزهات
بین دستها و نفسهات
بین بوسها و لبهات
چنان سرگردان شوم
که نفهمم دنیا کدام طرف میچرخد
چرا میچرخد
نارنجی!
دلم میخواست بین خندهها و موهات
اسم تو را صدا کنم
و وقتی گفتی جانم
جانم را از نبودنت نجات دهم
با یک نگاه...