...یادداشــــــــــــــــــــــت های من

بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟

تلنگر نزن،میشکنم

 این روزها پوستم کمی نازکتر شده

این روزها طاقتم کمی بی حوصله تر شده

این روزها انتظارم کمی بی صبرتر شده

این روزها شبهایم کمی بی ماه تر شده

این روزها دست هایم کمی خالی تر شده

این روزها وجودم پر از تَرک شده....
.
.
تلنگر نزن ،
.
.
می شکنم

خندیدن خوب است...

قهقهه عالی است ...

گریستن آدم را آرام می کند...

اما لعنت بر این بغض....

زندگی بافتن یک قالی است. نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی،

نقش را اوست که تعیین کرده، تو در این بین فقط می بافی،

نقشه را خوب ببین نکند اخر کار قالی زندگیت را نخرند.....!!!

هروقت می گویی «درست می شود»،

تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ می بازد

همیشه نمی توان زد به بیخیالی و گفت:
تنها آمده ام …. تنها می روم !

یه وقتایی

حتی برای ساعتی یا دقیقه ای

کم می آوری

دل وامانده ات یک نفر را می خواهد !

اه لعنتی دوست داشتنی…نه میتونی بگذری… نه میتونی…

تفاوت را ببین..!

تو از کنار من بی تفاوت عبور میکنی...

و من وقتی رد پایت را می بینم...

بغض می کنم...!

 

[ یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه غمگین, ] [ 9:35 ] [ باران ] [ ]

هنوز هم...درد میکند

هنوز هم جایِ بوسه هایت که هرگز بر تنهایی گونه هایم نقشی نبست درد می کند!
بی تفاوتی چشمانت بر قامتم زخم می کشد، هنوز هم می خواهم ترانه ای از شوق در چشمانم
باشی و نگاهی از اشتیاق در سینه ام!
هنوز هم ...
خسته ام از خالی خیالم، که دست از تنهایی سینه ام بر نمی دارد و هر لحظه نشانم می
دهد، روزهایم گذشت، بی وقفه و بدون هیچ رنگی که در آن آرامشی از عشق پدیدار شود!
می سوزم! چون شمعِ گمنامی که در برابر تلالو درخشان خورشید، رقص بی رمق و بی جانی
دارد.
چقدر خسته ام از فشار بی امانِ بی مهری و یاس، که چاره ای به جز سرکوب هر احساس و
تمنایی در من نمی گذارد!
چه راحت سال های عمرم یکی پس از دیگری بدون لمس بارانی هیچ احساسی که مرا مانند من
دوست بدارد، به دست بی امانِ بی نهایت سپرده شد!
چه راحت دیر گشت، برایِ چشمانم عاشقانه سرودن!
در کنج تنهایی خویش، با یادت، تنها با یادت، بر لوحِ بی رمق و بی جان سینه ام نوشتم
و فرو خوردم!
به راستی دلربایی، زیبا تر از نوشتن بر صفحه ی بی جان کاغذ نبود؟؟؟!!!
چرا من بی وقفه، بدون آنکه لمسی از حضور تو بر آتش سینه ام سایه افکن شود با تنور
قلم بر بی کسی ام تافتم و تافتم ...؟ و امروز با تمامیِ هجوم واژه هایم، باز هم به
تنهایی قدم نهادم!
چشمانم از بی کسی لحظه هایم لبریز شده و نمی فهمم چرا و به چه جرم ناکرده ای سزاوار
این همه تنهایی شدم؟!!!
می دانی،
هنوز هم جایِ بوسه هایت که هرگز بر گونه هایم نقشی نبست درد می کند!

 

[ شنبه 29 مهر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه , ] [ 13:53 ] [ باران ] [ ]

چه ساده ام من...

 می دونی
خیلی سخته بخواهی چیزی رو به خودت ثابت کنی که شک نداری نیست
عقل و دل پشت به هم در یک راه رو به جلو می رن ، حرف عقل رو قبول داری و حرف دل رو
باور .
خیلی غم انگیزه که دلت بگه هست
عقلت بگه نیست
دلت دلیل بیاره
و
عقلت هم دلیل
اما راستشو بخواهی خودت باور داری که عقلت راست می گه اما دلت نمی خواد باور کنه
چه کودکم من
چه ساده ام
چه معصومانه چنگ می زنم به طناب پوسیده یه احساس
و چه معصومانه برای خودم دنبال مدرک می گردم
کاش ......................

 

[ دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:متن کوتاه غمگین, ] [ 18:46 ] [ باران ] [ ]

دروغ که میگویی...


 
دروغ که می گویی
زیباتر می شوی
 دروغ که می گویی
 میوه ممنوعه ام می شوی
 
از یک اثر ساده به شاهکاری از میکلانژ‌ تبدیل میشوی
 دروغ که می گویی
 
بگو
 باز هم بگو
 هرگز از ((دوستت دارم)) هایت
 سیر نمی شوم

 

[ جمعه 21 مهر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه, ] [ 18:59 ] [ باران ] [ ]

من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟!

 

 گـاهـی اوقـات . . .


هـمـه چـیـز دسـت بـه دسـت هـم مـیـدن


تـا تـ ـو را غـرق در رویـاهـا و خـاطـراتـت کـنـن. . .


یـه آهـنـگ پـیـشـواز . . .


2 خـط شـعـر . . .


کـمـی هـوای بـهـاری . . .


یـک وجـب پـیـاده رو . . .


آهـنـگـی کـه دانـشـجـو های خـونـه بـغـلـی گـوش مـیـدن . . .


2 کـلـمـه حـرف . . .


بـوی یـه عَـطـر خـاص . . .


طـعـم شـیـریـن یـه خـوراکـی . . .


هـمـه و هـمـه کـافـیـه بـرای ایـنـکـه . . .


تـ ـو چـنـد سـاعـت وسـط اتـاقـت دراز بـکـشـی و خـیـره بـشـی بـه سـقـف


و صـدای بـارون بـشـه آرامـش دهـنـده تـریـن آهـنـگ اون روزت !!!

چقدر دلم تنگ شده!

برای یک چای دونفره

برای درد دل کردن

برای خنده از ته دل

برای یک مراقب خودت باش

برای شب بخیر گفتن

برای بی بهانه دوست داشتن

برای خودم...

برای تو ...

دلم تنگ شده...

باران کـه میبـارد……


دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود…


راه می افـتم …


بـدون چـتـر …


من بـغض می کنـم …


آسمـان گـریـه ..

گاهی آدمها فقط می خواهند شنیده شوند ، حرف بزنند و گفته

شوند.روبروی هم بنشینند و یا روی نیمکت پارکی و کلمات را بریزند در قالب

جمله ... بشوند دردی که درمانش شنونده است ... الزامن نباید همه ی

ارتباطات در آخر برسند به اتاقی که لامپش خاموش می شود!


آدمی با شنیده شدن هم ارضا می شود ، تبش فروکش می کند و دردش

التیام می یابد ... گاهی فقط باید نشست و آدمها را شنید ، همین !

من کجا گم کرده‌ام آهنگ باران را؟!

 

شارنا رازمیک

 

[ جمعه 20 مهر 1391برچسب:شعر کوتاه, ] [ 21:16 ] [ باران ] [ ]

دلتنگی

 

ثانيه ثانيه مي كشم لبخند دل انگيزت را

كنار سكوت سفيدي كه دل صفحه ام را پر مي كند

ثانيه ثانيه

عكس يادت را مخملي مي كنم تا طاقچه عادتم رنگي رنگي باشد

دلم از نبودنت به اندازه تمام تنهايي هايم مي شكند

اما باز كنار همان يادت سفره خاطره هايت را پهن ميكنم

و كنارش حافظ مي خوانم تا سال دلتنگي هايم تحويل شود

حول حال من را تو خوب مي داني

يادم هست آنروزهايي كه مات نگاهت مي شدم و تو فقط مي خنديدي

كجايي تا كنار هفت سين تنهايي ام به سفره بي انتهايم بخندي؟

كجاست دفتر شعرهاي من؟

ثانيه ثانيه مي كشم عكس نگاه دلبرانه ات را

دلم سكوت بي اندازه ات را مي خواهد

ميان ياد من و دستهاي تو و طعم آغوشي كه هرگز نچشيده ام

فاصله اي نيست

نگاه كن من درون تو مي تپم....

 

[ سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه غمگین, ] [ 21:19 ] [ باران ] [ ]

برگرد!

 

 سر خـــــــط تمامـ شعرهايمـ نامـ "تــــــو"را به جا نقطه گذاشتــه امـ

كاغذ كاغذ،خط به خط،قلمـ به قلمـ دستهاي تو را كشيده امـ

همان دستهايي كه بي پروا دستمـ را گرمـ ميكرد...

سر خط تمامـ حرفهايم نيز تو موج ميزني

گاهي يادمـ ميرود نيستي،نبودي،نخواهي بود

گاهي فراموشـــمـ ميشود شبهايمـ را فقط ســتاره ها روشن ميكنند

گاهي يك عمــــر تنهــــــــــايي را فراموش ميكنمـ

از نگاه سرزنش گر پنجره همـ نمي ترسمـ

حتي تيك تاك ساعتهاي بي توهمـ خسته امـ نمي كند

ميدانمـ برگشتت دست هواي رازقي هاستــ

باغچه دلتنـــگيمـ را رنگ چشمهايت زده امـ

ماهي ها هـــــــمـ اين روزها درهـــواي تو نفس تازه ميكنند

بعضي وقتها كه دلم زياد ميگيرد از "تو"مي نويسمـ

و امروز نيز همان وقتهاستــــــ

كه تو نيستي و هنوز از "تو"مي نويسمـ

و شكايت چشمان سفيد صفحه و دستهاي آبـي قلمـ

چيزي از شوقمـ كمـ نميكند

آسمانها را پاره پاره كردمـ و زير پايمـ گذاشتمـ

براي رسيدن به "تـــــو"

به تو گذشته اي كه برايمـ بقچه كرده بوديـــــــ

تو مي دانستي من آدمـك اين قصه نيستمـ

اما هر روز نقشمـ را پر رنگتر كردي

سرخط تمامـ عاشقانه هايمــ!!!

بَرگــــــرد

ساعت،ديوار،حتي اين كاغذ،از حرفهاي پر از"تـــــــــو"خسته اند

امروز قول آمدنت را به گلهاي قالي كه اشكهاي دوريت خيسش كرده بود دادمـ

امروز قول آمدنت را به ردپايي كه سالها نگهش داشته بودمـ،دادمـ

واژه واژه بارآن مي شومـ تا روي بي وفاييت را بپوشانمـ

برگـــــــرد

جاي نبودنتــ خيسِ خيس استـــــ......

 

[ شنبه 15 مهر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه غمگین, ] [ 13:56 ] [ باران ] [ ]

خواندی: « زیرِ باران باید رفت »

خواندی: « زیر بــــــــاران باید رفت »
و رفتی.
از بـــــــاران، بدم می‌آید دیگر

در ماه مهـــــــــر بادهای پاییزی بی مهــــــــــری را با برگ درختان آغاز میکنند . . .


دلم تنـــــــــگ است دلم اندازه ی حجم قفس تنــــــــگ است صدایـــــم خیس و بارانی است نمی دانم چرا در
قلب من پاییز طولانیســـــــــــــت...

 

من هوای تو رو دارم،بذار بی وقفــــــــــــــه ببارمـــــــــــ
حالا که سهم من اینه،هیچ گلایه ای ندارمــــــــــــــ . . .

 

وقت رفتنت آســــــــــــــــــمون بارید...
و تو چقدر خوشحال بودی و من همـــــــــــــ ...
کاشکی میدونستی به اندازه قطره های بارون دلتنگـــــــت میشمـــــــــ ...

و اینکـــــــــــــ بــــــــــاران …
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند!
و چشمانـــــــــــم را نوازش می دهد…
تا شاید از لحظه های دلتنـــــــــــگی ام گذر کنیـــــــــ!

 

[ جمعه 14 مهر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه غمگین, ] [ 12:31 ] [ باران ] [ ]

هیچ چیز ویرانگرتر از آن نیست که...


خاطرات چوب های خیسی هستند که با آتش زندگی نه می سوزند و نه خاکستر می شوند !
 
تو و بهار برایم دو فصل مشترکید ، ز ره رسیدنتان رفتن زمستان است .
 

ترکم مکن ای عشق ، من بی همزبانم ،تنها تویی ای نازنین آرام جانم ،اینجا کسی در
سینه اش رویا ندارد ، دل را سپردن تا ابد معنا ندارد .
 
دیگر نمیدانم که را باید صدا زد ،این قلب را تا کی به طوفان بلا زد ،من باغبان
فصلهای انتظارم ،تو خوب میدانی من اینجا بی قرارم .
 
دیشب از دلتنگیت بغضی گلویم را شکست ،گریه ای شد بر فراز آرزوهایم نشست ، من نگاهت
را کشیدم روی تاریخ غزل ، تا بماند یادی از روزی که بر قلبم نشست .
 
تمام خنده هایم را نذر کرده ام تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا ، عطر
دستهایت ، دلتنگی ام را به باد می سپارد


هیچ چیز ویرانگرتر ازاین نیست که متوجه شویم کسی که به آن اعتماد داشته ایم عمری
فریبمان داده است یکی باش برای یک نفر ...نه تصویری مبهم در خاطره ها

 

 

[ چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه غمگین, ] [ 12:20 ] [ باران ] [ ]

مرا ببوس

عشق من
سرانگشتانِ تو
رودخانه هایِ محبتند
در من دریایی کاشته اند
که در التهابِ دست هایِ تو
همیشه طوفانیست ؛

در نگاهِ تو
ناخدایِ مغروریست
و در من
کشتی هایِ بی قراری که
نامت را
مدام
سوت می کشند.
بی شک
روزی هزار بار
تو را
در خودم
سفر می کنم.


ناخدای من
کشتی ها به بندر برنمی گردند
اگر انگشتانِ تو
بر خطوطِ سینه ام جاری نباشند؛
نه
تو سرگردان رهایم نمی کنی
می دانم
به عرشه می آیی
و سکان را
به سمت من می چرخانی
هرگاه که لبریز از تو می شوم؛

به گِل می نشیند دلم
کویر می شود
اگر نیایی.


عشق من
آشوب می شود در دلِ دریا
موج برمی خیزد
و سر به صخره می کوبد
پی در پی
ماهیِ کوچکی که پر از دوست داشتنت بود
اکنون
نهنگی شده است
که خود را به ساحل می زند
تنها برایِ نوازشی کوتاه
به امید لبهایِ تو

مرا ببوس
پیش از آنکه
چاقوی طوفان
بر گلویِ دریا بنشیند
و سر از تنِ عشق جدا کند.

 

[ یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:شعر بلند عاشقانه, ] [ 10:45 ] [ باران ] [ ]

پایــــیــــــــز

میدانی پاییز چه میکند؟؟!!

با شروع پاییز بارانش روحت را تطهیر میدهد.....و تو با پاکی زلال روحت به آرامش میرسی

پاییز فصل کوچ عاشقان آسمان است....آنهایی که عاشقانه پرواز را دوست دارند و آزادی را در هر جا جستجو میکنند!!!

پاییز فصل راه رفتن با عشق بر روی برگ های خشک خیابانهای طولانیست و چه عاشقانه است سمفونی زیر پاهای تو......... صدای نجواهای بدرود تابستان به گوش میرسد میخواهد با خش خش خود بگویید آری من همان تابستان بودم که تو مرا به پاییز ترجیح دادی......پاییزی که از من متولد شد

پاییز یعنی یک عمر خاطره رنگارنگ.....

نه بهار با هیچ اردیبهشتی

نه تابستان با هیچ شهریوری

و نه زمستان با هیچ اسفندی

اندازه پاییز به مزاق خیابان ها خوش نیامد

پاییز مهری داشت که بر دل هر خیابانی مینشست...

 

[ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:متن کوتاه پاییزی, ] [ 21:33 ] [ باران ] [ ]

قرار

 

باران كه مي‌بارد همه روزهاي من انگار پنج‌شنبه‌اند.اولين قطره كه زمين را خيس مي‌كند،آشوبم مي شود.پنجره كفايتم نمي‌كند،هول مي‌دوم حياط و سر به آسمان مي‌گيرم.مادرم داد مي زند پشت شيشه و باران شيرين مي‌بارد.خوب كه خيس مي‌شوم،دست به گوشي مي برم و با دستي لرزان شماره‌ات را مي‌گيرم.شماره‌ات را ؟! چرا هي يادم مي رود اين وقتها ؟ هزار بار مرور مي‌كنم ذهنم را،گوشي را،كجا گم‌شده اي پس ؟ ديوانه بودم،ديوانه‌تر مي شوم.گريه‌ام مي‌گيرد...تو زنگ مي‌زني و من بلند خدا را داد مي‌زنم."دنبال شماره‌ات بودم بخدا.همش گم مي‌كنم،حاضري بيام دنبالت؟" دوباره وسواسم مي‌گيرد براي ديدنت.گيجم كه چه بپوشم باز و نمي‌دانم كه چه مي‌پوشم و مي زنم بيرون.يادم نمي‌آيد كه موهام را شانه كشيده‌ام يا نه؟تاكسي نمي‌گيرم،خوشم نمي‌آيد.لذت مي‌برم از اضطرابِ به تو رسيدن.مي‌دوم.نفس نفس كه به تو برسم،آب كه از صورتم برگيري،اخم كه بكني و بگويي:تو آدم نمي‌شوي؟...من به اوج مي‌رسم.دوست دارم اينها را.

 

[ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه , ] [ 14:23 ] [ باران ] [ ]

خط روی خط...

گیر افتاده‌ایم پشت تپه‌ها

شبهایمان را با منور سفید کرده‌اند

 

روزهایمان را با هرچه گلوله‌ی توپ و تانک و اسلحه است ، سیاه

آب نداریم

 

جیره‌ی غذا به ته رسیده است

فرمانده نفس‌های آخرش را می‌کشد

 

گردان یتیم‌تر از همیشه

انگار به آخر خط رسیده است ؛


راستی سلام

تو خوبی؟


بی‌سیم‌چی را هم دیروز زدند

کسی جراتش را نداشت

من جانشینش شدم ؛

می‌دانی

با خودم گفتم

شاید فرجی شد

میان اینهمه موج و خط و اتصال

خط روی خط شد

افتاد روی خط خانه‌ی شما !
[ سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه, ] [ 14:57 ] [ باران ] [ ]

ده...بیست...سی...چهل...

گفتند بر تلخی ها چشم ببند و

صبور باش.

روزی بالاخره

آنهمه شادی پنهان صدایت می زنند...

حالا سالهاست

با چشمان بسته می روم

می شمارم

و فریاد می زنم...

"بیاااااااااا م م م" ؟

 

[ دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه غمگین, ] [ 8:48 ] [ باران ] [ ]