خواب...
نه به آن یلداها که در آغوش تو چون پلک بر هم زدنی گذشت ،
نه به حالا که هر لحظه نبودنت یلدایی ست ،
که پلک نمی زند ،
که بی آغوش تو از سرما خوابش نمی برد ...
پ.ن:زمستونتون گرم...یلدا مبارک
بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟
نه به آن یلداها که در آغوش تو چون پلک بر هم زدنی گذشت ،
نه به حالا که هر لحظه نبودنت یلدایی ست ،
که پلک نمی زند ،
که بی آغوش تو از سرما خوابش نمی برد ...
پ.ن:زمستونتون گرم...یلدا مبارک
شاید
تقدیر روی پیشانیام
نوشته باشد
"همیشه فاصله ای هست"
ولی تو فقط گاهی برایم بخند
آنوقت تقدیرم را می بوسم
و کنار می گذارم
تو که می خندی
خدا تازه می فهمد
اگر تنها عشق
اعجاز رسولانش بود
دنیای جهنمی
بهشت موعود می شد...
عشق همیشه
معجزه ای تازه دارد...
تو فقط گاهی برایم بخند.
من هر روز و هر لحظه نگرانت میشوم که چه میکنی ؟
پنجرهی اتاقم را باز میکنم و فریاد میزنم:
تنهاییات برای من ...
غصههایت برای من ...
همه بغضها و اشکهایت برای من ...
بخند برایم بخند ...
آنقدر بلند
تا من هم بشنوم صدای خندههایت را ...
صدای همیشه خوب بودنت را
دلم برایت تنگ شده
دوستت دارم...
چقدر خوشحـال بود شیطــان، وقتی سیب را چیدم؛
گمان می کرد فریب داده است مرا؛
نمی دانست
تو پرسیده بودی:
مرا بیشتر دوست داری
یا ماندن در بهشـــت را...
تـــــــو...
در کدام ثانیه می آیی؟
بگو...!
بگو تا ساعت ها را در همان لحظه نگاه دارم.
تقویم دنیایم
این روزها پر شده است از قرمز های بی دلیل!
اینجا که نباشی
زندگی ام تا اطلاع ثانوی تعطیل میشود...
پی نوشت:الهی ظهورش برسان!
مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات
روی میزت راه میهی؟
میشود وقتی مینویسی
دست چپت توی دست من باشد؟
اگر خوابم برد
موقع رفتن
جا نگذاری مرا روی میز!
از دلتنگیت میمیرم.
وقتی نیستی
میخواهم بدانم چی پوشیدهای
و هزار چیز دیگر.
تو بگو
چطور به خودم و خدا
کلافه بپیچم
تا بیایی؟
خندههای تو
کودکیام را به من میبخشد
و آغوش تو
آرامشی بهشتی
و دستهای تو
اعتمادی که به انسان دارم
چقدر از نداشتنت میترسم
...
عباس معروفی
تا کی رم کردن آهو ها را در چشمانت ببینم و آه بکشم؟
عشق جرات می خواهد عزیزم...
می روم پلنگی دست و پا کنم!
تو بی رحمانه به بند رخت آویزانی
با یک گیره ی محکم
حالا هرچقدر می خواهد باد بیاید
من آن روبرو می نشینم و
عاشقانه تر از همه ی روزهای بارانی نگاهت می کنم
حالا دیگر
یک خط در میان گریه میکنم،
حالا دیگر
شانههایم صبورتر شدهاند
و با هر تلنگری که گریه میزند
بیجهت نمیلرزند!
انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانهای
از چشمهایم نمیافتد
و پاییزِ من
اتفاق زردیست
که میتواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!
حالا تو هی به من بگو
بهار میآید...
پی نوشت:تو نیستی و من هر روز، سکوت سنگین پشت پنجره را با گنجشکها، قمریها و چنار پیر کوچه قسمت میکنم.
خواب هایم بوی تن تو را می دهد
نکند
آن دورترها
نیمه شب
در آغوشم می گیری؟
از: فدریکو گارسیا لورکا
دکترها می گویند آلزایمر گرفته ام ؛
یعنی روزی می رسد که تو را بجا نیاورم .
از کنارم رد شوی و صدای گامهایت را فراموش کرده باشم و بوی عطرت را نشناسم .
دکترها غلط کرده اند ؛
تو غده ای سرطانی هستی که در خاطرات من جا خوش کرده ای و هر روز بزرگتر می شوی .
حالا صفحه مانیتور پر است از تصویر تو که برای دکترها شکلک در می آورد .
بگذار هرقدر دوست دارند عکس بگیرند و مدرک جمع کنند ؛
این غده هیچ چیز که نباشد ،
سردرد مهربانیست که تو رابه خاطرات فراموش شده ام پیوند می زند .
آسمــــــان که نشد،
چرا درخــت نباشم ...
وقتی
تو
در من
اینهمه پرنده ای؟
ذهنم
پُر از لانه هایی است
که برای تو ساخته ام !
تنهاییت را بیاور
همه دلتنگی هایت
شانه ای هست
اینجا
برای آسودن
خیال محالی نیست
باور کن
توی چشمهام
آزردگی هایت را به آب بده ،
بعد هوایی تازه کن .
شاید با هم نفسی به عشق بگذرانیم .
این مهره های بی خاصیت
این صفحه ی آماده
به چه درد می خورند
وقتی تو نیستی
زندگی
بازی خسته کننده ای ست
و هر دو طرف آن منم که تنها مانده ام
آرام ببار بارن
مراقب کودکی باش که
سقف خانه شان
به دعا های مادرش بند است...
-
به کاباره تبدیل شده
خیابان شهرم
باران ساز می زند
پرنده ها می خوانند و
درختان به چه زیبایی
می رقصند...
-
سمفونی شبانگاهم
با زدن سرانگشتان بلوریت
به پنجره ی اتاقم ساخته می شود
باران