...یادداشــــــــــــــــــــــت های من

بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟

یلدای من!

یلدای من!

می خواهم،

شب یلدا را در غریبی،

سحر کنم!

و بلندترین بوسه ام را، از خواب،

با چشم های منتظر؛

 خبر کنم!

 

می خواهم،

سپید ترین شعرم را،

در سیاه ترین شب!

تقدیمِ تنهایی ی بشر، کنم!!

 

می خواهم،

به خانه های مه آلودِ سالمندان،

سفر کنم!

 

می خواهم،

بر قامت دل های زغالی،

لباسی روشن تر از، خاکستر کنم!؟

 

یلدا مبارک

 

 

[ چهار شنبه 30 آذر 1391برچسب:شعر کوتاه یلدا, ] [ 17:0 ] [ باران ] [ ]

حسرتی عمیق


بی تو بی رمق و بی جان باز هم به دنبال جادویِ نگاهت می گردم؛ بیا که غروب
دلسوخته ی نگاهم بی تو سمت و سوی به جانب آرامش نمی یابد و های و هوی سینه
ام هر دم تمنایت می کند!
خودخواسته در آغوش صدایت حل می شوم؛
آرام که می گیرم؛ ردی از تصور مهربانیه نگاهت تنهایی چشمانم را به چالش می
کشد و نبودنت نشانم می دهد هنوز هم منم که در هیچ بدون تو زیستن چنان
گرفتار و تنها شدم؛ که برای خاموشی لحظه هایم معنا و درمانی نمی یابم!
دلم یگانه زیستن با تو را می خواهد و هر دم بهانه ات خالی حضورت را گرفتن؛
به امید حضورت از خواب برخاستن و با لمس نگاهت قرار گرفتن... که پوچی لحظه
هایم آمیخته با جام تنهایی هایم هر دم از هیچ سرشار می شود!
می دانی؛
وقتی از جادوی حضورت لبریز می شوم...؛ گام هایم جان می گیرند... نگاهم لطیف
می شود... خنده هایم واقعی تر می گردند... و پنجره به سمت و سوی احساسم
راهی تا روشنایی را نشان می دهد.
می دانی؛
از تمامی وجودت محبتی عمیق می خواهم که تمامیِ محبت سینه ام را پذیرا شود؛ و
بر جادویِ نگاهم که بی صبر منتظر تولدی شکوهمند است؛ ابتدا و آغازی گردد؛ که
خاموشی نوری از احساس در چشمانم بر حجم سینه ام سنگینی می کند.
می دانی؛
من از تمامیِ این سرمای جانکاه و بی قرار دنیا؛ دستان گرم و تپش هایِ امیدوار
و مهربان قلبت را می خواهم تا در میانه ی چشمانت آرام بگیرم و در وادی
حضورت از سعادتی عشقی عمیق لبریز شوم...
.
.
.
تنها لحظه ای آن سوی چشمان خاموشم را ببین؛
یکپارچه شعله ام که بهانه ی آغوشت را می گیرم؛
یک صدا احساسم که دامان امن آرامشت بی قراری چشمانم را جلا می دهد؛
لحظه ای تامل کن؛ شاید ماندن در خانه ی احساسم ...
.
.
.
چه میشد اگر بی ترس در این دنیا از هر واژه ام به سویت دوستت دارم هایِ
ناگفته ام هم لبریز میشد؟!!!
چه میشد اگر در این خالی عمیق تنهاییِ احساسِ آدم ها؛ جایی برای شک و دروغ
باقی نمی ماند؟!!!
چه میشد اگر تمامی تنهایی ام در آغوش نگاهت ردی از حقیقیتی عظیم می یافت و
آرامم می کرد؟!!!
چه میشد اگر...؟!!!

 

[ چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:متن بلند عاشقانه, ] [ 11:0 ] [ باران ] [ ]

کاش میدانستی


کاش می دانستی که هر چیزی را آغازی بیش نیست، نه آنکه به بهانه شروعی

دوباره گذشته ای از مه و آتش را بی زمزمه ای از ذهن کوچه های خاطره پاک کنی.

در باور کودک درونت از زندگی نقشی کرده ای بر صفحه خط خطی ذهنت شاید عصیان

های رنگ باخته ات را از نگاهم پنهان سازی. اما اگر اندکی به عمق دیدگانم

خیره شوی

در خواهی یافت:


"نه آنم که در لابلای افکار پوسیده ات اسیرم کرده ای که سبک بالم و هر آن

میل پر کشیدن مراست."

[ چهار شنبه 23 آذر 1391برچسب:متن کوتاه , ] [ 20:30 ] [ باران ] [ ]

آقا اجازه سوختم ـــــــ درد کیلو چند؟؟ (برای عزیزان پیرانشهر)


آه ؛ ...
نگو مدام از قلب سوخته
نگاه کن ؛
- پوستم –
چونان پاره پاره ،
- انگشتانم –
به هم چسبیده ،
- چشمانم –
از نور برتابیده ،
.
.
.
ندارم راه قلم
تا برایت بنویسم
سرمشق شب را
- بابا آب داد –
.
.
.
حالا ؛ ...
می نویسم
در ذهن بی رنگم
- آن مرد آمد –
- آن مرد با آتش آمد –
آقا اجازه؛ ... سوختم...
- درد – کیلو چند ؟...
.
.
.
آه ؛ ...
تو آنجا... لم داده
کنار شومینه ؛
فنجان قهوه را دریاب !!!
نازدانه ات را روی پا ، ننشان
مگر
- یک لحظه –
یک قطره
چکد از فنجان ؛
ذره ای درد
روی
- جانت –
.
.
.
آقا اجازه ؛ ...
..............................
.........................................
....................................................

شعر از فرهین رام

 

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:شعر کوتاه, ] [ 22:0 ] [ باران ] [ ]

بقایای عهدی گسسته

 


دامان لحظه هایم از اشک های ریخته و نریخته ام سیراب است! بوی تنهایی ام به
مشامت می رسد یا من بیهوده تلاش می کنم راز پلک های بسته ات را بفهمم؟!!!

لحظه هایم بی تو جیغ نابهنگام ساعتی برای فراخوان بیداری شده که به هیچ
ترفندی آرام نمی گیرد!

بغض است که به شکار سکوت سینه ام آمده؛ در پناه تنهایی ام کمین کرده؛ اما
به آهویِ سبکبالِ هراسانِ احساسم حمله ور نمی شود تا راحتش کند و رهسپار مرگِ
خاموشی احساسش سازد!

شمع وجودم سوسو زنان تلاش می کند بیدار بماند به این امید که در سایه ی شمع
حضورت جانی تازه بگیرد؛ برخیزد و از نو زیبا بدرخشد... صد افسوس ... و چه
تلاش بی معنایی...!

آنقدر از های و های گریه سرشارم که می خواهم در خنده های بی دلیلِ لحظه هاییِ
غرق در سرمستی احمقانه شناور شوم...

می دانی؛چیزی در درونم؛ سخت سادگی روح و روانم را به سخره می گیرد... حتی
به لحظه یِ آسمانی خیالت را باور کردن تلخ می خندد!

نمی بخشم هر اشکی که در خانه ی چشمم به نشان دلشکستگی نشست...؛از یاد نمی
برم تنم را که از عطر گمنامی به نشان بی مهری به لرزه در آمد...!

می دانی؛

های و هوی درونی ام صادقانه تر از آن بود؛ که به بازی گرفته شود... ؛ بی
ریا تر از آن بود که نادیده طرد شود...؛ مهربان تر از آن بود که مورد بی
مهری واقع شود...
این روزها؛ از آن سوز غریب دلبستگی کودکانه ام؛ چیزی جز خاکستری سرد از
عهدی گسسته؛ تلخ از سکوت و سخت تاریک بر جای نمانده!

 

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه غمگین, ] [ 9:35 ] [ باران ] [ ]

ترس


میگفتم از تنهایی می ترسم، از اینکه بی تو باشم می ترسم

از اینکه روزی برسد که تورا نداشته باشم می ترسم

از اینکه روزی برسد که مرا نخواهی می ترسم

اما هیچ وقت یادم نبود از هرچه بترسی به سرت می آید....!

 

تنها بودن قدرت میخواهد

و این قدرت را کسی به من داد

که روزی میگفت

تنهاییــــــــــــــت نمیگذارم...

 

[ چهار شنبه 16 آذر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه غمگین, ] [ 14:0 ] [ باران ] [ ]

بی تو بودن از با تو بودن...

پاییز زندگیم را پشت تمام
دغدغه ها چال میکنم


گذشته ام مرد
از زمان رفتن تو


میان سلول انفرادی
کنار دیوار
چال کردم خاطرات را


بی تو بودن را
از با تو بودن آموختم


بی بهانه رفتی
بی صدا شکستم

 

[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه غمگین, ] [ 22:0 ] [ باران ] [ ]

من نه عاشق هستم

من به دنبال نگاهی هستم…

من نه عاشق هستم

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم هستم و تنهایی و یک حس غریب

که به صد عشق و هوس می ارزد

من نه عاشق هستم

نه دلداده به گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید

من به دنبال نگاهی هستم

که مرا از پس دیوانگی ام می فهمد!!

 

[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه, ] [ 1:9 ] [ باران ] [ ]

تپش لحظه دیدار


به تو می اندیشمــ

   به تو که حادثه ای در پس فردای منی

      به تو که از دیروز ، یافته ای در دل شیدای منی

         و چه زیباست صدایت و چه زیباست صدایی که مرا می خواند

            و چه زیباست نگاهی که به آن سوی افق دوخته امــــ

               و کاش می شد به کنارمـــ آیی

                  و تو را در تپش لحظه دیدار بیابمـــ

                     به دیدارت شاد و به امید رسیدنت بیدارمـــ

 

 

[ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه, ] [ 23:59 ] [ باران ] [ ]

زیر بارانم!


زیر بارانم

بی‌چتر

تنها بینی سرخم لو می‌دهد مرا

که باریده‌ام همراه ابرها

اما ….

تابلوی قشنگی شده‌ایم

من و باران و جاده

 

[ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:شعر کوتاه بارانی, ] [ 14:0 ] [ باران ] [ ]

مایه افتخار

سنگ فرش کنار خیابان را کنده است

روی جدول نشسته است

عرق از سر و رویش سرسره بازی می کند

و چشمانش خسته است

کسی چه میداند در فکر او چه میگذرد؟

من فقط دست های زحمت کشش را دیدم

و شنیده بودم دختر دم بخت دارد

و پسر دانشجو دارد

تازه فرزند کوچکش هم دوست دارد برود کلاس سفالگری

و خرج دواهای همسرش....

کنار تمام سنگ فرش کنار خیابان را کنده است

گرد هم کنده است

برای 15 اسفند

و حالا پلاستیکی پر از خاک را با خود به خانه می برد

فرزندم؟؟؟؟؟

گلکم.....؟

بیا بابا برایت خاک نرم آورده تا سفالگری کنی

کوزه بسازی

هر آنچه دوست داری بسازی...

و فرزند....

دستان خاکی پدر را می بوسد.

و فردا...

کسی چه می داند

شاید....

شاید با کندن

زمین دست و دل باز شود

او هم مثل من و شما

سوار ماشین های مدل بالا شود

خانه اعیانی برای پسرش بخرد

زنش را برای مداوا به آلمان بفرستد

برای دخترش جهیزیه آنچنانی بخرد

اما انگار...

زمین هم مثل آسمان خسیس شده

وقتی به دریا هم می رود ظرف آبی به همراه خود می برد.

دریا هم خسیس شده

خورشید بدجنس هی می تابد و می تابد

و پوست مرد...

می سوزد و می سازد

و عرق ها همچنان از سر و روی آفتاب سوخته اش سرسره بازی می کنند.

و با زبان

کویر خشکیده و ترک برداشته لبانش را خیس می کند

و ماشین های مدل بالا را می شمارد

به فکر قرض ها و بدهی خود می افتد...

با این حال

هنگامی که از گلدسته نور....

اذان می گویند

تکبیره الاحرام می ایستد

امیدش مثل نور در وجودش سو سو میزند

و بی هیچ قیمتی از دست نمی دهد

اوست مایه افتخار


"پدر"

 

[ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:متن بلند عاشقانه, ] [ 1:54 ] [ باران ] [ ]

تنهایی

 

 

 

پهلو به پهلو

     خیابان ولیعصر

 

     اتفاقی که نیفتاد
    
و من
     که دود شدم با آخرین پک سیگارت !!


     حالا سالهاست
     نیشخند میزنم
     به تمام دست های گره خورده، سیگارهای نیم کشیده
     و جمعه هایی که بادکنکی باد می شود انگار
     در حجم تنگ گلوگاهم !

 

 

 

[ چهار شنبه 10 آذر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه غمگین, ] [ 2:0 ] [ باران ] [ ]

بگذار بگریم!

باز هم منم و هجوم حادثه های گمنامی که بی نقص تمامی مرا زیر شلاق ناتمام اشک ها
میهمان یک دنیا ناکامی درونی ام می کند. خسته ام از سردی حادثه ها...، از خاموشی
فاصله ها...، از سردی نمی شودها...، از خداحافظ ها...
باز هم منم، به جا مانده از قافله ی بی ساروان دل، که دیگر از تنهایی درونی اش
چندان وحشتی به خود راه نمی دهد... منم، ... خسته...، حسابی باران خورده ...تلخ...،
بی معنی...، حساس...، شکننده...
.
.
.
زمان از درونت فسیل می خواهد، سنگ می خواهد...،با به خاک تبدیل شدنت ، با مرگت،
راضی نمی شود. به جسمت قناعت نمی کند، روزگار ذره ذره، روحت را به اسارت جسمت می
آورد، بیچاره ات می کند، زمینت می زند، آنقدر خسته ات می کند که دیگر خستگی را نمی
فهمی ...
.
.
.
کجاست صیقل خوردن و پاکی روح؟!!! من که دارم هر چه پنجره به سمت روشنایی است را به
مرور به روی چشم هایم می بندم...، هوای احساسم بوی نا گرفته...، بوی کهنگی می
دهد...، بوی سرگیجه ... حتی تهوع!!!
کجاست تحمل سختی؟ و جلای روح و روان پدیدار شدن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! که کورسویی
نور به تاریکی قلبم نمی تابد!
چنان درهم شکسته ام، که ردپای هر خنده ای از ترک های قلبم فرو می ریزد باورم از
ورای انگشتانم فراتر نمی رود ... حادثه در چشمانم خیمه زده راهی به مغزم نمی یابد!
.
.
.
کجاست ذره ای هوا برای آسوده نفس کشیدن؟
چرا حتی صدای گریه هایم آزارت می دهد؟
؟
؟
؟
چرا از صدای غمگینم قلب تو می گیرد؟ بگذار لااقل، هر آنچه کپک زده، در گوشه ی
احساسم، چون موریانه ای خستگی ناپذیر، تمامی مرا نشانه می رود ، لحظه ای فریاد
کنم...
بگذار بگریم...

فاطمه خجسته

[ چهار شنبه 9 آذر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه, ] [ 22:0 ] [ باران ] [ ]

قلب های سنگی

تو عشق میفروشی

اما نمیدانی قلب این مردم سالهاست

سنگی شده....

 

[ چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:جملات کوتاه غمگین, ] [ 8:0 ] [ باران ] [ ]

آتشی از عشق2


کاش شرایط اضطراری می شد...


سیلی 

    زلزله ای    

         جهنمی

 

مجبور می شدیم توی یک پناهگاه

کنار هم باشیم

 

[ چهار شنبه 9 آذر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه, ] [ 14:0 ] [ باران ] [ ]

آتشی از عشق1


 

آن قدر تو را فریاد زده ام
که جاده در من به پایان رسیده است
قطارها به هم خورده اند
و ابرها فرو افتاده اند
آن قدر تو را فریاد زده ام
که قناری شعرم مُرده است
و هرچه در کوچه می شنوم
باد است
با صورت غمگین لال
آن قدر که
سبوها شکسته اند
و شراب از دست بد مستی ام
عصبانی ست
آن قدر تو را فریاد زده ام
که باز نمی توانم بگویم دوس...تت ...
و دیگر گلویم خالی ست

[ چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه, ] [ 21:0 ] [ باران ] [ ]

دوستت دارم...

دوستت دارم ، کودکانه، به پاکی پرواز یک شاپرک تا گلبرگ های یک گل سرخ!
بی ریا، عاشقانه، لطیف، آن طور که دروغ از چشمانم فراتر نمی رود و چشمانم حقیقت
درونم را فریاد می کند ... اگر تنها لحظه ای نظاره گر چشمانم می شدی...
لحظه ای نگاه از شوق چشمانم را نظاره کن ...
مرا...
فریادم را ...
اشتیاقم را ...
.
.
.
لحظه ای با من، التهاب درونی ام را باور کن، بگذار خلوص تولد این لحظه در درونم
شناور شود...

دوستت دارم ... و صدای بی صدای نفس هایِ از اشتیاقم...، عطش نهفته در درونم...،
چنان بی تابم می کند که دلم، لحظه لحظه مهر تو را آرزو کنان، از پرچینِ خیالم می
گریزد!
بی تاب، چنان نگاه پر مهر تو را تمنا می کنم،
که گام هایم، توان ایستادن بر سکوت بی انتهایشان را، هر لحظه محال تر از قبل احساس
می کنند...
می خواهم فریاد فرو خورده در گلویم را آزاد کنم و تو بی آنکه گوش هایت را از خالی
وجود لبریز کنی، پذیرای اشتیاق درونی ام شوی...
می خواهم، مرا که زمان یغماگر توان و تحملم شده، در آغوش پر مهرت، سخت آرام کنی ...
می خواهم...
دوستت دارم ، گرمای بی انتهای نگاهت را فریاد می کنم و در اعماق خیال مرحمی بر زخم
غرق در انتظارِ قلبم می نهم...
لمس کن بارانی احساسم را...
دوستارم باش، عاشقانه، لطیف، با تمامی وجودت، آنگونه که من تو را دوست می دارم!
دستانم را با بارانی نگاهت نورباران کن، آنچنان که از حضورت عاشقانه شکوفا شوند!
.
.
.
خسته ام از محال های بی امان روزگارم،
از گام های گریزان تو،
از بازی ناتمامِ با احساسم،
از شادیِ ناپیدایی در چشمهایت، که نه ماندگار است در صفحه ی بی دریغ سینه ام،
ونه آنچنان محو،
که حضورشان را از یاد برم!
خسته ام ...
پذیرایِ بارانی نگاهم باش،
بگذار بتوانم بگویم: " دوستت دارم!"

 

[ چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه, ] [ 1:58 ] [ باران ] [ ]

من بغض کرده ام

باران کـه میبـارد……

  دلم هوایت را میکند

     راه می افـتم …

        بغض کرده ام

       بهانه رفتنت

      مرا گیج کرده

   انگار حالی به حالیم

باران میبارد و من

   بغض کرده ام…..

باران که میبارد

   من تنهایی ام را به

       دوش میگیرم

   میگیریزم از همه ادمها!!

 

[ شنبه 4 آذر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه بارانی, ] [ 22:0 ] [ باران ] [ ]

باشد،سکوت می کنم!

پیمانه ام را از سکوت لحظه هایم پر می کنم؛ جام های تنهایی ام را یکی پس از دیگری
با یادت سر می کشم؛ باشد که مست از حضورت شوم ... باشد که با تو در بلوری آسمان
احساس شناور گردم...
می دانم چه می خواهی...؛
باشد؛ سکوت می کنم؛
حتی به چشمانم می آموزم عاشق نباشند؛
به افکارم می سپارم تو را نخواهند؛
.
.
.
بیا تا در سکوت ذهنم عاشق باشم
در تنهایی درونم فریاد کنم؛
همانجا که صدای سر مست از حضورت؛ چنان به باران افکار سپرده می شود که حتی طنین
آرامش بخشش؛ چون حلاوتی شیرین به سکوت لحظه هایم هم نخواهد رسید...
.
.
.
دسته دسته دانه های زنجیر قلبم در سکوتم فرو می ریزد و حتی خودم هم صدای فرو ریختنش
را ندیده؛ نظاره گر خاموشی دانه ای دیگر می شوم!
دستانم را تماشا کن؛ بوی حضورت از صافی بی رنگشان فریاد می کند؛ اما سکوت می کنند!
گام هایم را ببین؛ هر لحظه به سویت فریاد می کشند؛ اما بی صدا در جایشان احساست می
کنند !
.
.
.
با زمزمه ی شادی از حضورت با قلبم بخوان؛
باشد؛ ترانه ات را نظاره گر ... با قلبم سکوت می کنم!!!
در آسمان احساسم آرام گیر... باشد آسمان احساسم را ساکت می کنم!
.
.
.
من؛ تو؛ بازی خاموش چشمانم!
من؛ تو؛ طپش های بی صدای قلبم!
من؛تو؛ سکوت هر لحظه ی احساسم!
.
.
.
بیا که آغوشم از تمنای حضورت لبریز شده؛ باز هم سکوت می کند!

 

[ شنبه 4 آذر 1391برچسب:متن بلند عاشقانه, ] [ 12:30 ] [ باران ] [ ]

میخواهم اینجا بمانم..حرفی هست؟

  

  دستم به قلم نمی رود ، اما ..

   به قلم مو .. چرا !

    خزر می کشم پشت پلک هایم

  آبی ، آبی ، آبی تر ...

    شبیه آسمان شهری که هیچ یک از خانه هاش

   سهم ما نشد 

    و هیچ یک از خیابان هاش ،

   سهم گام های ما حتی !

    با پلک های بسته به دریا می زنم

     بی دلهره
     بی هراس
     بی تردید

    باد می وزد
    بوی پیراهنت مرا به خواب می برد
     می دانم !
     فردا صبح ، چشم در چشم تو بیدار می شوم

    در پیچ و تاب آغوش تو می پیچم
     و جهان از پشت پلک های تو آغاز می شود این بار !
     آبی .. آبی .. آبی تر ...

[ شنبه 4 آذر 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه, ] [ 1:10 ] [ باران ] [ ]