...یادداشــــــــــــــــــــــت های من

بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟

تمنای نگاه

به چه لبخند زدی ؟!

 

به دل غم زده ام ؟ ...

 

یا تمنای نگاهم که تو را می خواند ؟ ...

 

یا زبانم که به لکنت افتاد ؟ ...

 

به چه لبخند زدی ؟!

 

به نسیمی که زسویت آمد

 

 و مرا ویران کرد ؟ ...

 

یا به قلبم که کنارت جان داد ؟ ...

 

دل من طوفانی است ...

 

موج غم می آید ...

 

کشتی ام در گرداب ...

 

ناخدا می خواهد

 

 و تمنای نگاهم که تو را می خواند ...

 

محمد مهدی جزیینی

 

 

 

 

[ دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه , ] [ 22:51 ] [ باران ] [ ]

عاشقانه دوست دارم باران را


 

امشب دلم خیلی خیلی هوای گریه داشت . با تلنگر قطره های باران بر

پنجره اتاق دلتنگی هایم ،چتر ایمن تنهایی ام را برسر گرفته و به زیر باران رفتم.

رفتم تا که های های گریه هایم در فریاد آسمان خاموش شود .

رفتم تا که مبادا فریاد بی صدایم به گوش هر نامحرم عشق برسد.

در دل نیمه های شب ، سرشار از ترانه ی غم، خلوت پر از تنهایی ام را زیر

باران گذاشتم و باز گشتم.

و هرگز کسی ندانست که من خیس خیسم از باران اشکهایم.

عاشقانه دوست دارم باران را که چه زیبا هق هق شبانه ام را در بغض آسمان

پنهان ساخت.

عاشقانه دوست دارم باران را که چه زیبا راز اشکهایم را به نجوا فاش نساخت.

عاشقانه دوست دارم باران را...

 

 

[ سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:متن بلند عاشقانه, ] [ 22:28 ] [ باران ] [ ]

این دیوانگیست...!

 

ایـن دیـوانگیـست ...

که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه


خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم

...

که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه


یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم

...

این دیوانگیست ...

که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه


در زندگی با شکست مواجه شده ایم

...

که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه


یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است

...

این دیوانگیست ...

که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه


یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم

...

که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه


در یکی از آنها به ما خیانت شده است

...

این دیوانگیست ...

که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه


در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم

...

به امید اینکه در مسیر خود هرگز دچار این دیوانگی ها نشویم


و به یاد داشته باشیم که همیشه

...

شانس های دیگری هم هستند


دوستی های دیگری هم هستند


عشق های دیگری هم هستند


نیروهای دیگری هم هستند


و افق های بهتری هم هستند

...

تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم


و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم ...

 

 

 

[ دو شنبه 19 بهمن 1391برچسب:جملات کوتاه پند آموز,جملات کوتاه عاشقانه, ] [ 22:35 ] [ باران ] [ ]

زمزمه در باد

 


من زیر آسمان خودم نشسته ام


تو زیر آسمان خودت

من کلماتم را

به باد می دهم

تو گوشت را


از باد ، پس گرفته ای

و در این فضا

بوی قلب برشته

بیداد می کند...

 

 

[ یک شنبه 18 بهمن 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه, ] [ 23:14 ] [ باران ] [ ]

اشک آسمــــــــــــــان

 

هوای شهر بارانی است...
نمیدانم باز چه شده که اسمان بغض کرده و اشکهایش را بر روی سرم میریزد

اهمیت نمیدهم...!

چترم را باز میکنم و بی تفاوت میگذرم...

بگذار هر چقدر که میخواهد اشک بریزد...بگذار تا خالی شود

اما...

اما کمی ان طرف تر دختر خردسالی زیر اشک های اسمان خیس میشد

کمی که جلوتر رفتم دیدم

پا به پای اسمان اشک هم میریزد

دلیلش را که جویا شدم

مکثی کرد و هق هق کنان گفت:مو...مورچ...مورچه ها...
.
.
مورچه ها چی؟!!!
.
.
مورچه کوچولوها خیس شدن......غرق شدن ...مورچه کوجولوها مردن...واسه همینم دلم
براشون سوخت...گریه کردم...

 

تا این جمله را شنیدم به خودم امدم...دلم گرفت... چترم را بستم و من هم زیر اشک های
اسمان خیس شدم....

.

.

حال دلیل اشک های اسمان را که بی تفاوت از کنارش گذشتم میفهمم!!!

اری...میفهمم...!

گویا خدا هم دلش برای غرق شدن بندگانش میسوزد...!

 

 

[ یک شنبه 17 بهمن 1391برچسب:داستان کوتاه غمگین,داستان های عاشقانه,شعر های عاشقانه, ] [ 22:30 ] [ باران ] [ ]

جمله های خیس

مردها خدای فراموشی اند...

 

زن ها لای چرخ دنده های زمان گیر می کنند

 

مردها از قطارهای در حال حرکت

 

دست تکان می دهند

 

زن ها در ایستگاه

 

از روی زمین

 

بوسه جمع می کنند

 

مردها به دور زدن می بالند

 

اما زن ها...

 

در بکارت پرتگاه می مانند

 

با یک پلیور خاکستری

 

از فکر...

 

 

 

 

 

 

[ یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:شعر کوتاه عاشقانه , ] [ 1:37 ] [ باران ] [ ]

باز هم دلم برای باختن تنگ شده

 میخواهم بچه بمانم....میخواهم بچه بمانم تا مثل همیشه بازی های کودکانه مان را
دوره کنیم...قایم باشک بازیهایمان را میگویم
...دوباره چشم بگذاری ...یک ...دو...سه ...چهار ...
و مثل همیشه جای همیشگی ام را پیدا کنی و به سادگیم بخندی
قهقهه بزنی...
من هنوزم صدای خنده هایت را از یاد نمیبرم
ان روزها هم قرارمان یادت میرفت
هر وقت که میخواستی تا "بیست"بشماری من سر جای همیشگی منتظرت بودم تا صدای خنده
هایت طنین انداز دلم شود
خنده هایی که از ته دلت برای سادگیم بود
ولی غافل...غافل از این که تو برای شمردن"بیست و یک"هم دنبال بهانه ای بودی...
نوبت به من که میرسید عددها را "دوتا یکی"میشمردم تا سریعتر پیدایت کنم...ولی باز
هم طوری قایم میشدی انگار که نیستی...هنگامی که قایم میشدی چندین بار از روی سادگی
صدایت میکردم و تنها پژواک صدایم را میشنیدم...وقتی از پیدا کردنت خسته میشدم
روی زمین مینشستم...زانوهایم رابغل میزدم و اشک میریختم
و تو میامدی و میگفتی:"سوک سوک
دیدی بازیو باختی؟و میخندیدی...به سادگیم
و من باز هم میباختم و تو برنده بازی بودی...
هنوز هم دلم کودکانه هایم را میخواهد
هنوز هم هر شب به پاس خاطراتمان بالشم را بغل میکنم...چشم میگذارم و میشمرم...
... ده...بیست..سی ..چهل ...
و تو نمی ایی
بی پروا صدایت میکنم و ارام اشک میریزم اما دیگر نیمشنوی
هنوز هم نمیدانم بهانه کدامین "بیست و یک"را میگیری
ولی بدان"باز هم دلم برای باختن تنگ شده"
 

 

 

[ چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:متن بلند عاشقانه غمگین, ] [ 21:37 ] [ باران ] [ ]