بی مقدمه...میمیرم
یکی بود یکی نبود... نه!! قصه ی من اینگونه آغاز نمی شود، حقیقت آغاز قصه ی من این
است هرگز نبود. رفتنت که مقدمه نداشت و من نیز فرصتی برای مقدمه سرایی ندارم بگذار
بگویم که بی تو دارم میمیرم. سمفونی هق هق گریه های من ترانه هایم را دوچندان می
کند و من در دریای چشمانم بی مهابا از بی تو بودن غرق می شوم. کاش بدانی چقدر سخت
نفسم بالا می آید گویی با بغض در گلویم گره خورده اند و من در سقوطم هزار رویای
زیبای عاشقانه را سقط می کنم و درد می کشم درد را میفهمم درد را حس می کنم درد را
لمس می کنم درد را می نویسم و یکی میشوم با او من با درد و درد با من. در انبوه
ثانیه های بی صاحب دنبال آشنایی می گردم که فقط خوابش را برای کمتر از ثانیه دیده
ام. چون تصویری در مه با تو در لحظه هایم قدم زدم و عاشق شدم اما افسوس که زندگانی
مه دیری نمی پاید مه که تمام شد من بودم و پاهایی که تاول زده بود و جاده ای که فقط
رد پای قطرات حضورت را داشت و من دیگر فرصتی ندارم بگذار بی مقدمه بگویم بی تو دارم
میمیرم..................
نظرات شما عزیزان:

واز تو حرف میزنم که گفتنی ترین تویی
من از تو حرف میزنم شب عاشقانه میشود
تو را ادامه میدهم همین ترانه میشود...
پاسخ:فداتشم
دل من تشنه ی باریدن ابر
دل بی چتر مرا مهمان کن !