خدا
سلام...
سلام خدای دلتنگی های روزانه ام...
سلام خدای بغض های شبانه ام...
سلام...
دوباره آمدم به هوایت... به کویت... به امید اینکه سرمست بازگردم...
خدایا چه بگویم؟
از کجاهای بی قراری؟
از دورترین نقطه ها آمده ام...تنهایم...بی کس!
و اندکی دلگیر...
خدایا امروز هم شاید بی تو گذشت... فردا را چه کنم؟
دلی می ماند آیا؟
لبی میخندد آیا؟
یا که باز چشمی خواهد گریست؟
خدایا میدانم تو هم دلت مرا می خواهد ... اگر نمیخواست که نبودم!
که نبودم اینچنین بی تاب ِ دستانت...
هنوز کودکم...هنوز ...
خدایا کودکت را سفت در آغوش بگیر...
که ترسی دارم عظیم...
میدانم ... میدانم ... میدانم ...
فرصتی نیست...
می آیم ...
از این جسمی که بی جان خواهد شد...
دست روی شانه ام بگذار خدا...
میترسم... من... از آتشی که تا به امروز برای خود جمع کرده ام!
می سوزم خدا ...
می سوزم... می سوزم...
دلم گرفته! آن را بگیر... رویش سطلی آب بریز...
مگذار کار از کار بگذرد...
مگذار خاکستر شوم خدا...
با دلی پر امید رو به تو آوردم... مرا در آغوش بگیر خدا...
مرا ببوس...
نظرات شما عزیزان: